چند روز بی حوصلگی هیچ کاری نکردم تا ساعت 11می خوابم

بلند میشم تا نهار حرف می زنم

نهار میخورم میرم اتاقم تا ساعت سه هنذفری تو گوش اهنگ گوش میدم

ساعت سه میخوابم پنج بلند میشم

اخبار ببی سی رو گوش میدم بعد تا شام این برنامه اون برنامه رو نگاه میکنم

بعد از شام با دوستان ددر میکنیم

ساعت یک برمیگردم خونه

ساعت دو می خوابم

وفردا....

داشتم یه داستان مینوشتم این چند روز ولش کردم

عروسی تمام شد شام عروسی مثل قحطی زده ها تا تونستم غذا خوردم

کار از محکم کاری عیب نمی کنه یهو دیدی سه چهار روز دیگم غذا گیرم نیومد

کتاب های هیمشه شوهر و زهیر رو خوندم دارم سمفونی مردگان رو می خونم

یه مدت به موضوع های مختلفی برای داستان فکر میکنم اما نمیدونم چرا هر وقت

دست به قلم میشم همه چیز یادم میره؟؟؟

قرار1ماه دیگه برم یه دوره بازار یابی ببینم آخه قرار برای یه شرکتی بازار یابی بکنم

هی بدک نیست از بیکاری که بهتره

خلاصه یه مدت کمتر به اینتر نت سر می زنم تا برای کارهای دیگه هم وقت داشته باشم و هم مهمتر از همه کم فکرم پیش این سایت و اون سایت باشه

فعلا همینا

نمره چند تا از دوستام رو با خواهش درست کردم

حالا جالبیش اینجاست که ترم بعد اونا از من جلوتر می افتن

نمی دونم خوشحال باشم یا ناراحت

من اگه اینقدر که برای این و اون زرنگ بودم برای خودم کاری میکردم

حالا اینجوری نمی شدم

تمام نمره مبانی هم اومد 15.5شدم خوبه بدک نیست

این چند روزه عروسی بوده دارم میمیرم از بس کار کردیم

سه روز یه غذای درست و حسابی نخوردم اما دیروز نه نهار خوردم نه شام

موندم چطور هنوز زنده موندم نکنه من هوا زیم خبر ندارم

دیروز کتاب یکی دیگه از داستان های شرلوک هلمز رو خوندم خیلی جالب بود حا هم دارم همیشه شوهر داستایوسکی رو میخونم